فرشته مهربون مامان و بابا
نوشته شده توسط : مامان نازنین

سلام به همه عزیزان

 

با فاطمه نشستیم برنامه نگاه میکنیم یه دفعه میاد دستشو میندازه دور گردنم و بوسم میکنه با لحن کودکانه اما مملو از محبت میگه مامان تو عشق منی بعد سرشو گذاشت رو شونم

خیلی لذت بخش بود و با تمام وجود خدای مهربون رو شکر کردم بابت این هدیه بزرگ و نعمت مادر شدن

امروز صبح داشتیم صبحانه میخوردیم میگه مامان ما دوستیم(چند روز پیش من بهش گفتم ما با هم دوستیم همون یادش مونده)

میگه مامان من کوچویواَم (من کوچولوم)؟؟؟؟ میگم نه دخترم بزرگ شده میتونه راه بره مهد میره و.... یکدفعه صدای گریه نوزاد در میاره و میگه مامان من کوچویواَم او اَ او اَ (من کوچیکم.......)

چند روزیه معنیه شبیه بودنو یاد گرفته و میگه مامان این مِثِ اینه (این مثل اینه) و در این مورد چند بار

شکلهایی رو گفته که من اصلا فکر نمیکردم انقد دقیق نگاه کنه مثلا یه تی شرت داره که روش عکس خرسه یه قلک هم داره شکل خرسه میگه مامان یِباس مِثِ اینه (لباسم مثل اینه)

به یاد بچگیهاش مثل روزهای اول که تازه راه افتاده بود تاتی تاتی میکنه و خودش میگه فاطمه کوچویو تاتی تاتی میکنه یا چهار دست و پا میره میگه من بیبین نی نیَم(منو بین نینیَم)

امروز صبح برنامه خونه به خونه (همون فیتیله جمعه تعطیله ایرانو میگم) نگاه میکنه وقتی عمو قناد میزنه

به سینَش و میگه الهی الهی فاطمه هم تکرار میکنه و میگه اِیاهی اِیاهی

بعد از دیدن اموزش الفبا که جز برنامه خونه به خونس میگه مامان من مَنقه بوپوشم مَدِسه بِیَم(من

مقنعه بپوشم برم مدرسه) چون دخترهارو نشون داده که مقنعه سرشونه دیدم رفته سر کمدم مقنعه

منو اورده میگه من بوپوشم ( من بپوشم) وقتی سرش کردم به طرف در میره و میگه مامان خیدافِظ(خداحافظ) امروز صبح وقتی متوجه شدم سیر شده و فقط سر میز میشینه که پیش ما باشه و با

هر لقمه ما به هوس میفته بهش گفتم فاطمه شِکمت میگه من دیگه صبحانه نمیخوام.....با تعجب

میپرسه شیمَکه فاطمه( شکمِ فاطمه)؟؟؟؟؟ گفتم اره شکمت گفت مامان من دیگه سیر شدم........چند دقیقه بعد میگه ای بابا شیمَکَم صُبانه میخواد(ای بابا شکمم صبحانه میخواد)

هفته گذشته تو رستوران منوی غذا رو ورداشته میگه من بوخونم(بخونم)

اینجا شاکیه.......حتما غذایی که میخواسته نداشتن

پف چشاش برا اینه که تازه از خواب بیدار شده

روز جمعه بارون میومد اصرار داشت من چَت بیگیَم(من چتر بگیرم)

تو راهه مهد

دیروز داشتم میرفتیم بیرون میگه موبایل وَ دایَم حالا انگار چند تا زنگ خور داره

اینم دیگه معلومه رقابت با مامان میگه یَب بزنم(رژ لب بزنم)

بعد از بازی با عروسکهاش تارا و سارا بغلشون کرده و خوابش برده

                         فاطمه جان عاشقانه دوستت دارم





:: بازدید از این مطلب : 507
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 23 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: